ایلیارایلیار، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

***ایلیار خوشگل مامان***

اولین بهار، گل همیشه بهار من

1393/1/20 13:55
592 بازدید
اشتراک گذاری

گل همیشه بهار من ایلیار جان سلام،اولین بهار زندگی ات مبارک.....................

 

نازگل من همیشه وقتی اواخر سال نزدیک میشه یک حس دلشوره عجیبی دارم، یه حس مبهم، واقعا خودم هم نمی دونم از اینکه همه چیز نو میشه، زمستون سرد و خشن تموم میشه و جایش رو به بهار با اون همه طراوت و داربایی میده باید خوشحالم باشممژه و یا از اینکه یک سال دیگه هم از عمر خیلی خیلی کوتاهمون گذشت و یک سال پیرتر شدیم ناراحت باشم.آخ

اما بلاخره در اکثر مواقع این حس  شادی و خوشحالی از اومدن بهار دل انگیز هست که بر من پیروز میشه و من سرمست از نو شدن ها.......

اما امسال  کاملا متفاوت بود و با همه سالهای زندگی ام فرق داشت و اون تفاوت دوست داشتنی وجود تو بود همه هستی من.مژهماچ امسال بهار در کنار ایلی بالا ، من کاملا خوشحال و راضی و شاکر از خدا به خاطر همه داشته های عزیز و دوست داشتنی زندگی ام، پدر و مادر عزیزتر از جانم، برادر مهربان و عزیزم و همسر فداکار و نازنینم و حالا هم گل پشل قند عشلم ،"گل پسر قند عسل"......

با اینهمه داشته های گرانبها توی زندگی دیگه دلیلی برای نگرانی از گذر عمرم نیست، چون حتی اگه وقتی هم برسه که خدا خواسته باشه این نفس رو از من بگیره ، ایلیار جان می خواهم بدونی که مادرت یکی از بهترین بنده های خدا بوده که خدا از بهترین نعمتهای دنیا اون رو بی نصیب کرده بود.

بگذریم.......

ایلیار جان اول از همه بازم می خواهم اومدن اولین بهار زندگی ات رو بهت تبریک بگمبغل و آرزو کنم که ان شالله صد تا بهار  رو کنار  من و بابایی ( زبان)  با تن سالم و روانی آسوده تجربه کنی.

توی این مدت سرمون خیلی شلوغ بود و به همین خاطر فرصت نکردم وبلاگت رو به روز کنم و از این بابت عذر میخواهم. بابایی که کلا سرش مشغول درس و دانشگاه و البته کارهای ساختمانی  خونمونه و منم رسیدن به امور خونه و البته خونه تکونی عید و مهم تر از همه رسیدگی به ایلی بالای خودم.

امسال به خاطر فوت آقا جون عیدمون کمی متفاوت از سالهای پیش بود. 28 اسفند مراسم چهلم آقاجون بود و تو هم دستت درد نکنه درست مثل مراسمهای قبل  کلی توی مسجد و خونه مامان جون اکرم وقتی که مهمون داشتند کلی اذیتم کردی!!!!!!!!!!ابرو اوایل توی مسجد که صدای نوحه خون رو میشنیدی همش میترسیدی و گریه میکردی و اصلا نمیشد نگهت داشت و این اواخر هم که به صدای بلندگو عادت کرد بودی وجود آدمهای غریبه اطرافت بود که تو رو پریشون میکرد و همش ناله و زاری میکردی. و خلاصه که به زبون خودمون" یرد گوی د دورموردون" !!!

باز خدا اموات مامان رو بیامرزه که همیشه تو همه مواقع کمک حال من هست و اکثرا  تو رو میبرد گوشه ای و با هات بازی میکرد تا اذیتم نکنی و یا  یه آژانس میگرفت و میبردت خونه درست مثل اینکه اون بچه داره، خدا بهش سلامتی و طول عمر بده و امیدوارم بتونم حتی شده ذره ای از زحمتهاش رو جبران کنم. مامان عزیزمممممم من و ایلیار خیلی ازت ممنونیمماچبغلمژه

توی این مدت کلی پسسسسسسسسسسسسسسسسر بزرگی شدی و کلی کارهای تازه انجام میدی که اگه خودتم بشنوی کلی تعجب میکنی که میخواهم اونها رو همراه عکسها تو یه پست دیگه برات بذارم عزیز دلم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)