ایلیارایلیار، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

***ایلیار خوشگل مامان***

سالگرد ازدواج و نیم سالگی الیار

هشتم آبان چهارمین سالگرد ازدواج من و بابا محمد، مصادف شده بود با نیم ساله شدن شما یعنی پایان 6 ماهگی. یه جشن کوچولوی خانوادگی هم گرفتیم به یاد ایام جوانی! اینم الیاری، دایی دایی، مامان و بابای من و باران و آرمان خان پسرعموی الیار الیار هم کاملا بی حوصله است آخه نی نی من خوافش میاد و چون سر و صداست نیتونه بخوابه. الهی من فداش اینم کیک سالگرد ازدواج. البته سفارشی نبودها همینجوری رفتیم و آخرین کیکی که تو تک درخت مونده بود رو گرفتیم، تازه شانس آوردیم که اون یه دونه هم مونده بود. آخه دیر رفته بودیم. دیگه چی می شه کرد یه کم کمبود وقت داشتیم .... ...
7 اسفند 1392

الیار و عکسهای جدیدش

اینجا الیاری رفته تو کوله پشتی دایی اش تا اونجا قایم بشه و فردا صبح باهاش بره راهنمایی رانندگی مرند تا باهاش و اونجا طرح سربازی اش رو بگذرونه!92.8.17   بیستم آبان ماه رفته بودیم خونه دایی من و این عکسها رو با مهدی یار پسر دختر دایی (نوه دایی) گرفتیم که اونم 11 ماهشه. پسر آروم و بامزه ای بود. مامانش چند روزی بود می خواست از خوردن پستونک رو ترکش بده و طفلی بچه اصلا آروم و قرار نداشت بخاطر همین تا تو رو دید که پستونک می خوری بی اختیار دستش رو دراز کرد و پستونک رو از دهن الیاری درآورد و تو دهن خودش گذاشت و تند تند شروع کرد به خوردنش. کلی خندیدیم. رفتن ما برای مهدی یار باعث خیر شد چون بعد از اون صحنه بانمک و اصرارهای من و مامان بود که...
7 اسفند 1392

هفت ماهگی

الیار جان دیگه شدی "یدی آی لیق" یعنی 7 ماهه! 12 آبان بردیمت مرکز بهداشت تا بازم ازاون واکسنهای بد بزنن به عسل من. می دونم که موقع زدن سرنگ به اون پاهای نازنازیت چقدر اذیت میشی ولی خوشگل مامان چاره ای نیست برای سلامتی ات لازمه. تو خونه هم مثل دفعات قبل شب اول تب داشتی و ناله زاری می کردی و من تا صبح مراقبت بئدم تبن زیاد بالا نره، اما از روز سوم به بعد یه کم بهتر شدی. ولی دیگه خدا رو شکر فعلا از دستشون راحت شدی و رفت تا یک سالگی انشالله. اما الیاری  دیگه خودت کاملا میتونی بشینی و با اسباب بازیهات بازی کنی ، به راحتی به پهلو بر میگردی و بعدش هم زودی می افتی روی شکمت، همش دوست داری اینکار رو تکرار کنی یعنی تا روی زمین ولت می کنیم زودی می ...
7 اسفند 1392

الیاری و تخت خواب جدیدش

الیار جان اواسط آبان ماه رفتیم برات یه گهواره جدید خریدیم. و برخلاف انتظار خیلی ازش خوشت اومده. با چند تا تکون به آسونی توش به خواب میری. شبها هم که بعد از شیر خوردن چند دقیقه ای بیقراری می کردی و باید روی پاهام تکونت می دادم تا دوباره به خواب بری، خدا رو شکر با چند تا تکون کوچولو توی گهواره براحت می خوابی. کلا وسیله خوبی کاشکی خیلی زودتر می خریدیمش. ...
7 اسفند 1392

الیار بالام، گوزل بالام در مرند

رو ز جمعه 26 مهر ماه ما به همراه مامان بابا رفتیم مرند دیدن داداش منوچهر افسر. آخه از وقتی رفته بود اونجا همش می خواستیم برای دیدنش بریم مرند که بلاخره موفق شدیم. حدوذهای ساعت 12 رسیدیم مرند و رفتیم پادگان منوچهر و برداشتیمش بعد هم شهر رو گشتیم تازه یه سری هم به بازار بزرگ مرند که تلویزیون همش تبلیغش میکنه رفتیم. بعدش هم یه جای با صفا که آقاداداش افسر نشونمون داد اتراق کردیم برای نهار. الیار هم دستش درد نکنه خیلی همکاری کرد. اصلا اذیت نکرد و همش با داییش بازی بازی میکرد و هیجان زده بود.آخه پسرم  هزار ماشالله کلا اهل مسافرت و تفریح و به قول محمد "صفا سیتی" هستش. بعد از خوردن نهار ( کوفته تبریزی) و اکثر تنقلات و میوه هایی که مثلا برای...
7 اسفند 1392

الیاری در لاله پارک

تا همین اواخر میونه زیاد خوبی با بیرون نداشتی و همینکه سرو صدای خیابون رو میشنیدی کلافه میشدی و همش گریه زاری می کردی طوری که من و بابایی ندونیم چطور بدو بدو خودمون رو به ماشین برسونیم تا شما بخوابی. آخه اکثر مواقع بعد ار 2،3 دقیقه بعد از حرکت ماشین به خواب عمیقی فرو میری. برای همین بیشتر وقتها میبردیمت پیش مامان تا بتونیم به کارهای بیرونمون برسیم. ولی اون روز که با "الی بالا "رفته بودیم لاله پارک تا براش کلی خوراکی بخریم ولی خودمون بخوریمشون! برخلاف انتظار اصلا احساس ناراحتی نکردی و تازه کلی هم با مردم خوش و بش میکردی و از اینکه سوار سبد خرید کرده بودیمت کلی ذوق زده شده بودی. انگاری پسر عسل من راست راستی داره بزرگ میشه هاااااااااا ...
7 اسفند 1392

اولین سفر الیار بالام، گوزل بالام

اوایل پنج ماهگی، روزهای 18، 19 شهریور بود که  با نگرانی راهی شمال شدیم. آخه اولین باری بود که همراه نی نی مون می رفتیم سفر و به قول محمد دیگه یه سفر مجردی نبود. به همین دلیل نمی دونستیم که همراه خوبی برا مسافرتمون خواهی بود یا نه. اول می خواستیم منصرف بشیم اما از اونجایی که تو این یک سال پروسه نی نی داری ، هیچ جایی نرفته بودیم و کلی دلمون هوای شمال رو کرده بود، دل به دریای شمال زدیم و راهی شدیم. البته مامان رو هم با خودمان بردیم تا کمکمون کنه. خدا رو هزار مرتبه شکر اصلا  به هیچ وجه اذیتمون نکردی. تو ماشین که همش میخوابیدی و فقط وقتی گشنه ات می شد بیدار می گشتی. تو توقف های بین راهی هم با یه میوه که می گرفتی دستت مشغول می شدی و با...
7 اسفند 1392

شش ماهگی

الیار جان پنج ماهگیت تموم شده و رفتی تو شش ماهگی. گل پسر عسل من داره کم کم بزرگ می شه. آقا میشه واسه خودش. همونطور که دکتر و خانم بهداشت گفتن سعی می کنم بهت غذای کمکی بدم، ولی زیاد همکاری نمی کنی. به ندرت میشه که خودت با اشتیاق غذایی که می گذارم دهنت رو قورت بدی، هر جور شده سعی می کنی با محکم بستن لبهات یا با بیرون آوردن زبونت مانع از گذاشتن قاشق تو دهنت بشی.  نه سرلاک می خوری نه فرنی برنج و نه سوپ.... همش دوست داری شیر بخوری کوشولوی تنبل من!  راستی به میوه علاقه داری و پوره سیب و آب لیمو شیرین رو بدون دردسر میخوری.همه میگن درست میشه چون زیاد به طعم غذاها عادت نداری اینجوری می کنی و دوست داری شیل شیلیه (شیر) محبوبت رو بخوری اما یه...
7 اسفند 1392

الیار در حمام

الیار جان خوشبختانه مثل اکثر بچه ها از آب نمی ترسی. از همون بار اول که بردیمت حموم هیچ عکس العمل منفی از خودت نشون ندادی مثلا جیغ بزنی و داد و هوار کنی. فقط اوایل وقتی آب  رو روی سرت می ریختیم یه کوچولو گریه می کردی اما حالا نه تنها نمی گریی، بلکه آواز می خونی و بازیگوشی می کنی و همش سعی میکنی اگه نزدیکیهات چیزی باشه دستت رو بهشون برسونی و لمسشون کنی. از این بابت خیلی خوشحالم و کلی نقشه برای بازی تو حموم واست کشیدم، اگه یه کم هم بزرگتر بشی و بتونی بشینی کلی برات اسباب بازی میارم تو حموم و تشت مخصوص و خوشگل حمومت رو باد می کنم تا کلی با هم آب بازی کنیم خوشگل موشگلا.   ...
7 اسفند 1392

پنج ماهگی

اول این ماه برای زدن واکسن و انجام مراقبتهات بردیمت مرکز بهداشت. اونجا فهمیدم که گل پسر من کل قد کشیده و بزرگ شده، قدت 66 سانت و وزنت هم هشت و نیم کیلو شده ماشالله به همین خاطر هم خانم بهداشت گفت که می تونم برات غذای کمکی رو شروع کنم . که دو هفته اول شامل فرنی برنج و بعد از اون هم می تونم سوپ رو به اون اضافه بکنم. اوایل تمایلی به خوردن فرنی نداشتی و هر موقع گرسنه ات می شد فقط دوست داشتی شیر بخوری و با عصبانیت فرنی رو بیرون می دادی تنبل خان! اما یواش یواش یه کم عادت کردی که بعضی وقتها یه ذره غذا خوردن هم بد نیست. راستی آمپولت رو هم زدیم ولی نمی دونم چرا مثل دفعه قبل زیاد گریه و بی تابی نکردی. شاید چون نوع آمپولهات سبک تر بودن! تو خونه هم&nbs...
7 اسفند 1392