ایلیارایلیار، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

***ایلیار خوشگل مامان***

سیزده بدر

ایلیار جونم امسال به چند دلیل سیزده بدر رو تمام و کمال و مثل سالهای قبل بدر نکردیم. اولیش به خاطر سردی هوا بود. آخه ترسیدیم بریم بیرون و اتراق کنیم شما اذیت بشی و سرما بخوری. راستش قرار بود صبح از خونه بزینیم بیرون و سر راهمون دایی منوچهر رو هم برداریم و بریم جلفا و بعد از گذشت . گذار . خوردن نهار عصری برگردیم خونه اما دایی منوچهر زنگ زد که بهتر اون طرف ها نریم چون برف باریده و جاده مناسب نیست و ممکنه اذیت بشیم. از طرفی هم چون روز سیزده به در طرفهای یام و مرند حجم ترافیک خیلی زیاد میشه به دایی منوچهر هم مرخصی ندادن و میدونی که بدون اون هم اصلا جایی رفتن حال نمیده. دوم اینکه چون فردای سیزده بدر مراسم دندونی پزی شما بود و منم کلی کار عقب م...
27 فروردين 1393

عید نوروز

جوجو کوچولو بازم اولین عیدت رو بهت تبریک میگم و مرسی که با وجود نازنینت بهار زندگی من و بابایی رو پر از شک.فه های خوشگل و رنگارنگ کردی.... اینم عکسهایی از ایلی بالا به همراه دایی و بابایی کنار سفره هفت سین..............   حالا جونم واست بگه از عید و تعطیلات عید... ایلیار جان امسال به خاطر گل وجود شما من و بابایی جرات نکردیم مسافرت طولانی مدت بریم و به همین خاطر همراه مامان جون اکرم اینها که دسته جمعی رفتند انزلی، نرفتیم. آخه میدونی عزیزم از اونجایی که زیاد بیرون اومدنت خوب نیست (البته نسبت به زمانهایی که خیلی اتنه " کوچول موچولو" بودی خیلی بهتر شده) ولی باز هم بعد از نیم تا یک ساعت شروع به گریه و...
22 فروردين 1393

اولین بهار، گل همیشه بهار من

گل همیشه بهار من ایلیار جان سلام،اولین بهار زندگی ات مبارک.....................   نازگل من همیشه وقتی اواخر سال نزدیک میشه یک حس دلشوره عجیبی دارم، یه حس مبهم، واقعا خودم هم نمی دونم از اینکه همه چیز نو میشه، زمستون سرد و خشن تموم میشه و جایش رو به بهار با اون همه طراوت و داربایی میده باید خوشحالم باشم و یا از اینکه یک سال دیگه هم از عمر خیلی خیلی کوتاهمون گذشت و یک سال پیرتر شدیم ناراحت باشم. اما بلاخره در اکثر مواقع این حس  شادی و خوشحالی از اومدن بهار دل انگیز هست که بر من پیروز میشه و من سرمست از نو شدن ها....... اما امسال  کاملا متفاوت بود و با همه سالهای زندگی ام فرق داشت و اون تفاوت دوست داشتنی وجود تو...
20 فروردين 1393

یازده ماهگی متفاوت

 ایلیار کوچول موچولو، عشق مامان و بابا ، الهی که من فدای نازگل پسرم بشم یازده ماهه شده، اونم چه یازده ماهه ای، تو این ماه کلی یعنی یه کم هم بیشتر تر از کلی که میشه یه عالمه  فرق کرده و بزرگ شده. اونقدر تو این ماه پسر متفاوت و بزرگی شده که نمی دونم بتونم همه تغییر هات رو بنویسم یا نه.  ایلیار بالای من تو این ماه به تمام کارهای عقب موندش رسید و از اونجایی که اصلا نمی خواست از قافله هم سن و سالهاش عقب نمونه و تازه یه خورده هم جلو بزنه، کل اون کارهای عقب افتاده را در طی چند روز انجام داد. اول از همه اوایل رفتن توی یازده ماهگی بود که یه دندون  خوشگل  و خیلی هم با مزه عین خودش در آورد و من هم به آرزوم رسیده و یه مهمونی...
20 فروردين 1393

اولین مروارید نی نی کوچولوی من

بله ایلیار جان بلاخره اون مروارید کوچول موچولویی که از 3، 4 ماه قبل منتظرش بودم توی دهن ناز و کوچولوت نمایان شد و من رو کلی ذوق زده  و خوشحال کرد. این اتفاق درست در 10 ماه و 5 روزگیت افتاد. ناز پسر دندون کوچولوت مبارکککککک بهت تبریک میگم که بلاخره دندون درآوردی و از جمع " گوجا کیشی های دیش سیز (پیرمردهای بی دندون) " خارج شدی. آخه قبل از این وقتی چیز نسبتا سختی رو توی دهنت میگذاشتیم اونقدر با مزه اون رو توی دهنت میچرخوندی و باهاش ور می رفتی تا خیس بشه و بتونی بخوریش به خاطر همین یکی از اسمهایت رو هم گذاشته بودیم " گوجا کیشی) تا الان هم کلی از اون دندونت اومده بیرون . وقتی میخندی و در اکثر مواقع هم که گریه میکنی( )  از توی د...
3 فروردين 1393

این روزهای سخت

ایلیار جان یکشنبه 20 بهمن ماه بابای بابا محمد یا همون "آقا جون " خودمون، به رحمت خدا رفت و همه ما رو در غمی اندوه فرو برد. نکته ای که خیلی همه ما رو اذیت میکنه مرگ نا بهنگام آقاجون بود. بعداز ظهر به خاطر اینکه یه کم ناخوش احوال بود بردنش بیمارستان و اونجا فهمیدند چون صبح زمین خورده بود ، لگنش در رفته و باید بستری بشه. ساعت حدود 9 شب بود که بابا محمد برگشت خونه. یک ساعتی نگذشته بود که عمو مهدی زنگ زد که حال بابا خوب نیست و متاسفانه تا محمد خودش رو برسونه آقاجون به رحمت خدا رفته بود. خدا رحمتش کنه، روحش شاد و جایش در بهشت باشه ان شالله . برای همین این روزها خیلی سخت و سنگین میگذرند و همه و بخصوص بابا محمد از ته دل غمگین و ناراحت هستند. بر...
7 اسفند 1392

فرشته ی آسمونی من وقتی که خوابه!

الیار جان این دو هفته ای که سرما خورده بودی نتونسته بوده وبلاگت رو آپ کنم برای همین هم کلی مطلب و عکس از شیرین کاریهات و شیطونی هات مونده که باید برات بنویسم و بزارمشون تو وبلاگ تا ببینی.اما.... اما قبل از پرداختن به مطالب ذکر شده اول می خوام عکسهای مدلهای خوابیدنت رو برات بذارم. آخه خیلی خوشگل و با مزه هستن. از بدو تولدت تا حالا به مدلهای مختلفی میخوابی  که با بزرگتر شدنت مدل خوابت هم یواش یواش شبیه آدم بزرگترها میشه، میگی نه نگاه کن.... البته من عکسها رو با همون زاویه ای که خوابیدی و من هم ازت عکس گرفتم گذاشتم و نخواستم جهتشون رو تغییر بدم این عکس حدود ٧،٨ روزه هستی و هنوز چندان مدل خواب خاصی نداری     &...
7 اسفند 1392

ایلیار خوشگل مامان برای اولین بار سرما خورده!

الیار کوشولوی من اواسط دی ماه برای اولین بار بود که سرما خوردی، خیلی روزهای سختی بود شبها اصلا نمی خوابیدی و اگر هم به خاطر داروها یه کم میخوابیدی مدام ناله و زاری میکردی .  اون روز شنبه بعد از اینکه از خونه مامان جون اینها برگشتیم خونه، شب موقع خواب سرفه های خفیفی میکردی ولی وای از صبح اوضاع بدتر شد و عطسه و سرفه و آبریزش بینی و ... داشتی. نمی دونم این سرماخوردگی  از کجا پیداش شد آخه ناناز مامان من تا اونجایی که میتونستم جوانب احتیاط رو رعایت میکردم و خیلی مواظبت بودم تا یه موقع مریض نشی، اما خوب انگاری سرما خیلی دوست داشت که شما بخوریش! همش تقصیر این هوای سرد تبریز که دست هم از سرمون بر نمیداره، بابا دیگه چه...
7 اسفند 1392

عکسهایی که خیلی دوستشون دارم

الیار کوچولوی من، درسته که الانم خیلی کوشولو و "اتنه" هستی ولی زمانی هم بود که خیلی کوچیکتر و موچیکتر از الانت بودی. 4روزه بودی که دایی منوچهر چند تا عکس خیلی با مزه ازت گرفت و برای من هم بلوتوث کرده بود اما هر کجا رو می گشتم پیداشون نمی کردم اما بلاخره چند روز پیش تونستم اون عکسها رو از کامپیوتر خونه مامان اینها که دایی از گوشی اش زده بود بهش پیدا کنم. الیاری نمیدونی با دیدنشون چقدر خوشحال شدم آخه فکر میکردم که به کلی پاک شدن. من و همچنین بابایی این عکسها رو خیلی دوست داریم، آخه به نظرم یه جور خیلی با مزه ای توی اونها افتادی. آدم دلش می خواد فقط ببوستت و بخورتت. البته نا گفته نماند که هر وقت به این عکسها نگاه میکنیم بی اختیار می...
7 اسفند 1392

الیار شیطون بلا در این روزها

خوشگل مامان هر روز که میگذره بزرگتر و دوست داشتنی تر تر تر تر میشی. هر روز یه کار تازه یاد میگیری و انجام میدی و کلی باعث شادیمون میشی. نازنین ترینم، فرشته کوشولوی من، خیلیییییییییی دوست دارم. این روزها دیگه برای خودت یک روروئک سوار حرفه ای شدی و به همه جای خونه سرک میزنی اما خوشبختانه مدل روروئک طور هستش که زیاد اجازه نمیده به وسایل اطرافت دستت رو برسونی. وقتی یه چیزی توی دستمون میگیریم مثل خوردنی زودی حتی اگه اون ور خونه هم باشی خودت رو میرسونی تا بگیریش. الانم که دارم با کامپیوتر کار میکنم داری دور و بر من میگردی. یه گلدون پلاستیکی روی زمین هم هست که اکثرا میری سراغش و یه گل ازش میکنی . با اون گل توی دستت توی خونه میگردی، ...
7 اسفند 1392